گنجی که باد نیاورد!
روزگاری در شهر قاهره مردی زندگی میکرد که بسیار ثروتمند بود. این آقا به خلاف بعضی از ثروتمندان، بسیار دست و دل باز بود. شبی در باغچه ی خانه ی پدریاش، زیر یک درخت انجیر خوابیده بود که ناگهان خواب دید یک نفر، یک سکه ی تمام طلا به او داد.
راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرین سخن و کلاغ های قار قاروی خالی بند! روایت کرده اند که روزگاری در شهر قاهره مردی زندگی میکرد که بسیار ثروتمند بود. این آقا به خلاف بعضی از ثروتمندان، بسیار دست و دل باز و ناز و خوب و مهربان و خلاصه، الهی من قربونش برم بود!! (این تعریفها از آن جهت کردم که در آخر داستان شاید به کارمان بیاید!)
القصه! این آقای ثروتمند، دیگر زیادی دست و دل بازی درآورد. دغل دوستانِ نامرد هم دورش را گرفتند و دار و ندارش را چاپیدند و به زودی مثل ما آس و پاس شد و فقط خانه ی پدرش برایش باقی ماند!
شبی در باغچه ی خانه ی پدریاش، زیر یک درخت انجیر خوابیده بود که ناگهان خوابی دید! خواب دید که یک نفر، از دهانش یک سکه ی تمام طلا، بیرون آورد و آن را به او داد و گفت: «بخت تو در فلان شهر نهفته است. زود باش برو آنجا و بختت را بیاب!!»
بعد سکه اش را از دست مرد قصه ی ما قاپید و رفت!
صبح روز بعد، مرد راهی یک سفر طول و دراز شد. از کوه ها وصحراها گذشت؛ از دست جانوران وحشی و هیولاها و... جان سالم به در برد و سرانجام به فلان شهر رسید. خسته و کوفته کنار خانه ای دراز کشید و به خواب رفت.
از قضا از شانس بد مرد قصه ی ما، یک نفر که به شغل شریف دزدی اشتغال داشت آن شب هوس دزدی به سرش زد و آمد و صاف رفت توی خونهی بغلی!
صاحبخانه هم بیدار شد و بنا کرد به داد و هوار که این بابا بی وقت آمد، خانه ی من برای دزدی! همسایه ها هم از خدا خواسته ریختند بیرون و چنان داد و هواری راه انداختند که دزد بیچاره فرار کرد. مرد آس و پاس قصه ی ما هم بیدار شد و هاج و واج به این صحنه نگاه کرد.
نگهبان ها از راه رسیدند و مرد قصه ی ما را به هوای این که آقا دزد است با خودشان برداشتند و او را پیش داروغه بردند.
مرد گفت: «آقای داروغه، من دزد نیستم!»
داروغه گفت: «خالی نبند! نگهبان های من، تو را در حین ارتکاب به جرم دیده اند! حالا میدهم با چوب خیزران آنقدر به کف پاهایت بزنند تا برای همیشه بمیری و دیگر هوس دزدی به سرت نزند.»
بعد مرد بیچارهی قصهی ما را به فلک بستند و آنقدر چوب به کف پاهایش زدند که تا دو روز بیهوش شد. وقتی که به هوش آمد، داروغه به او گفت: «مردک! خجالت نمی کشی دو روز تمام بیهوش می شوی؟
مگر ما کار و زندگی نداریم؟ حالا بگو بدانم ماجرایت چیست؟!»
مرد قصه ی ما از سیر تا پیاز ماجرای خوابش را برای داروغه تعریف کرد.
داروغه با شنیدن خواب مرد، شروع به خنده کرد. آنقدر خندید که نزدیک بود بترکد! بعد با پنجه توی سر مرد کوبید و گفت: «الهی نصف خاک این شهر را توی سر تو بریزم! ای کم عقل، ای نادان! من تاکنون شانصد مرتبه خواب خانهای را در قاهره دیده ام. خانه ای که در حیاط آن باغچه ای قرار دارد که در آن درخت انجیری است و زیر درخت انجیر، گنج شایگانی نهفته است؛ اما من تا کنون توجهی به این خواب نکرده ام آن وقت تو، خوابگو شده ای و آمده ای اینجا دنبال گنج؟ زود باش پاشو برو تا نزده ام به کلی بمیری!!»
مرد از همان راهی که آمده بود برگشت. کوه و دشت و... تا سرانجام به خانه اش رسید و در حیاط باغچه اش، زیر درخت انجیر، درست همان جایی که داروغه نشانی آن را داده بود گنج شایگانی یافت و خوش به حالش شد!
از این داستان نتیجه می گیریم که آدمیزاد نباید هی خواب ببیند و هی برود باغچه ی خانه اش را گود برداری کند و هی با داروغه ها یکی به دو کند. بلکه مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد...
القصه! این آقای ثروتمند، دیگر زیادی دست و دل بازی درآورد. دغل دوستانِ نامرد هم دورش را گرفتند و دار و ندارش را چاپیدند و به زودی مثل ما آس و پاس شد و فقط خانه ی پدرش برایش باقی ماند!
شبی در باغچه ی خانه ی پدریاش، زیر یک درخت انجیر خوابیده بود که ناگهان خوابی دید! خواب دید که یک نفر، از دهانش یک سکه ی تمام طلا، بیرون آورد و آن را به او داد و گفت: «بخت تو در فلان شهر نهفته است. زود باش برو آنجا و بختت را بیاب!!»
بعد سکه اش را از دست مرد قصه ی ما قاپید و رفت!
صبح روز بعد، مرد راهی یک سفر طول و دراز شد. از کوه ها وصحراها گذشت؛ از دست جانوران وحشی و هیولاها و... جان سالم به در برد و سرانجام به فلان شهر رسید. خسته و کوفته کنار خانه ای دراز کشید و به خواب رفت.
از قضا از شانس بد مرد قصه ی ما، یک نفر که به شغل شریف دزدی اشتغال داشت آن شب هوس دزدی به سرش زد و آمد و صاف رفت توی خونهی بغلی!
صاحبخانه هم بیدار شد و بنا کرد به داد و هوار که این بابا بی وقت آمد، خانه ی من برای دزدی! همسایه ها هم از خدا خواسته ریختند بیرون و چنان داد و هواری راه انداختند که دزد بیچاره فرار کرد. مرد آس و پاس قصه ی ما هم بیدار شد و هاج و واج به این صحنه نگاه کرد.
نگهبان ها از راه رسیدند و مرد قصه ی ما را به هوای این که آقا دزد است با خودشان برداشتند و او را پیش داروغه بردند.
مرد گفت: «آقای داروغه، من دزد نیستم!»
داروغه گفت: «خالی نبند! نگهبان های من، تو را در حین ارتکاب به جرم دیده اند! حالا میدهم با چوب خیزران آنقدر به کف پاهایت بزنند تا برای همیشه بمیری و دیگر هوس دزدی به سرت نزند.»
بعد مرد بیچارهی قصهی ما را به فلک بستند و آنقدر چوب به کف پاهایش زدند که تا دو روز بیهوش شد. وقتی که به هوش آمد، داروغه به او گفت: «مردک! خجالت نمی کشی دو روز تمام بیهوش می شوی؟
مگر ما کار و زندگی نداریم؟ حالا بگو بدانم ماجرایت چیست؟!»
مرد قصه ی ما از سیر تا پیاز ماجرای خوابش را برای داروغه تعریف کرد.
داروغه با شنیدن خواب مرد، شروع به خنده کرد. آنقدر خندید که نزدیک بود بترکد! بعد با پنجه توی سر مرد کوبید و گفت: «الهی نصف خاک این شهر را توی سر تو بریزم! ای کم عقل، ای نادان! من تاکنون شانصد مرتبه خواب خانهای را در قاهره دیده ام. خانه ای که در حیاط آن باغچه ای قرار دارد که در آن درخت انجیری است و زیر درخت انجیر، گنج شایگانی نهفته است؛ اما من تا کنون توجهی به این خواب نکرده ام آن وقت تو، خوابگو شده ای و آمده ای اینجا دنبال گنج؟ زود باش پاشو برو تا نزده ام به کلی بمیری!!»
مرد از همان راهی که آمده بود برگشت. کوه و دشت و... تا سرانجام به خانه اش رسید و در حیاط باغچه اش، زیر درخت انجیر، درست همان جایی که داروغه نشانی آن را داده بود گنج شایگانی یافت و خوش به حالش شد!
از این داستان نتیجه می گیریم که آدمیزاد نباید هی خواب ببیند و هی برود باغچه ی خانه اش را گود برداری کند و هی با داروغه ها یکی به دو کند. بلکه مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد...
نویسنده: احمد عربلو
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}